مجمع المسائل-ج2-ص7
خلاصه جبهاش را هم گرفتم و پوشيدم – بكلى تغيير شكل دادم تا تصور كنند من براستى يك مرد بيابانى خيار فروش بيخبر از همه جايم – وبسان خيار فروشان جار كشيدن را آغاز كردم وبهمين صورت آمدم تا نزديك بازداشتگاه حضرت صادق عليه السلام شدم كه ناگهان شخصى از ناحيهاى صدا زد: اى صاحب خيار.
من بدانسو رفتم تا به حضور حضرت صادق رسيدم چون شرفياب شدم حضرت فرمودند: چه خوب حيلهاى بكار بردى وچارهاى انديشيدى؟ گفتم: من مبتلا شدهام زنم را يكبارگى سه طلاق گفتم بعد كه از اصحاب پرسش كردم پاسخ دادند كه هيچ اثرى نداشته وباطل بوده ولى همسرم مىگويد: تا از امام صادق عليه السلام نپرسى من راضى وقانع نخواهم شد.
حضرت فرمود: (ارجع الى اهلك فليس عليك شئ) (1) به نزد همسرت برو كه هيچ چيزى بر تو نيست – آن طلاق بكلى باطل است -نيز ابو بصير ميگويد: من در نزد حضرت صادق (ع) بودم كهام خالد معبدية وارد بر آن بزرگوار شد وعرض كرد: جانم فدايت به نوعى بيمارى در شكم مبتلا شدهام واطباء عراق شراب را باسويق براى معالجه كسالت وبيماريم تجويز كردهاند ولى من مىدانستم كه شما از آن بدتان مىآيد لذا اقدام به خوردن آن نكردم ودوست مىداشتم كه از شما راجع بهآن بپرسم: امام فرمود: چه چيز تو را از آشاميدن آن بازداشت؟ عرض كرد: آخر من قلاده دين و اطاعت تو را به گردن انداختهام ومى خواهم كه هنگام ملاقات با خدا بگويم: جعفر بن محمد به من امر فرمود ونهى كرد حضرت صادق – توجهى به ابو بصير كرد و – فرمود: اى ابو محمد آيا گفتههاى اين زن ومسائل او را نمىشنوى؟ – وسپس به آن زن فرمود: – نه بخدا قسم اذن نمىدهم به تو حتى در قطرهاى از آن ونچش قطرهاى از آن را چه آن كه پشيمان مىشوى آنگاه كه نقس تو بدينجا – اشاره به گلوى خود فرمود – برسد واين جملهرا سه بار تكرار فرمود وآنگاه فرمود: (پاورقى صفحه 7) (1) بحار الانوار ج 47 ص 171