الگوهای رفتاری امام علی (ع) و علم و هنر-ج1-ص73
هر كدام از آنان را كه زخم در پشت سر داشت از او فديه نمى داد.
و مى فرمود:
او از جنگ فرار كرده است .
و هر كدام را كه از پيشِرو زخم داشت براى او فِديه مى داد و آزادش مى كرد. (311)
حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام در جنگ جمل و صفين و نهروان در ميان ياران كشته خود به دقت نظر مى كرد و بر كسى كه از پُشت سر زخم داشت نماز نمى خواند و مى فرمود:
او از جهاد در راه خدا فرار كرده و بر كسى كه از پيش رو زخم داشت نماز به جاى مى آورد و او را به خاك مى سپرد. (312)
غلامى را نزد خليفه دوم آوردند، و ادّعا مى كردند مولاى خود را كشته است ،
خليفه دوم دستور داد او را بكشند.
حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام مانع شد و غلام را به حضور طلبيد و به او فرمود:
آيا مولايت را كشته اى ؟
غلام گفت : آرى .
حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود: چرا؟
غلام گفت : با من عمل خلاف نمود.
حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام از اولياى مقتول پرسيد:
آيا كشته خود را به خاك سپرده ايد؟
آنها گفتند: آرى .
حضرت على عليه السلام فرمود: چه وقت ؟
آنها گفتند: همين الا ن .
حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام به خليفه دوم رو كرده و فرمود:
غلام را بازداشت كن و او را نده و به اولياى مقتول بگو پس از سه روز ديگر بيايند.
چون پس از سه روز آمدند، على عليه السلام دست خليفه دوم را گرفت و به اتّفاق اولياى مقتول به جانب گورستان رهسپار شدند، و چون به قبر آن مرد رسيدند، آن حضرت به اولياى مقتول فرمود:
اين قبر كشته شماست ؟
آنها گفتند: آرى .
حضرت فرمود: آن را حفر كنيد!
آن را حفر كردند تا به لَحَد رسيدند.
آنگاه به آنان فرمود:
ميّت خود را بيرون بياوريد.
آنها هرچه نگاه كردند جز كفن ميّت چيزى نديدند.
جريان را به آن حضرت عرضه داشتند.
اميرالمؤ منين عليه السلام دوبار تكبير گفت و فرمود:
به خدا سوگند نه من دروغگو هستم و نه كسى كه به من خبر داده است ،
شنيدم از رسول خدا صلى اللّه عليه واله كه فرمود:
هركس از امّتم كه كردار قوم لوط را مرتكب شود، پس از مردن سه روز بيشتر در قبر نمى ماند و زمين او را به قوم لوط كه به عذاب الهى هلاك شدند مى رساند و در روز قيامت با آنان محشور مى گردد. (313)
جوانى نزد خليفه دوم رفت و ميراث پدر خود را از او خواست و اظهار داشت كه به هنگام فوت پدرش در مدينه كودكى خردسال بوده است .
خليفه دوم بر او فرياد زد و او را از خود دور كرد.
جوان از نزد خليفه دوم بيرون رفت و از دست او اظهار ناراحتى مى كرد.
اتفاقا حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام به جوان رسيد و چون از قضيه آگاه شد به همراهان خود فرمود:
جوان را به مسجد جامع بياوريد تا خودم در ماجرايش تحقيق كنم .
جوان را به مسجد بردند.
امام على عليه السلام از او سؤ الاتى كرد و آنگاه فرمود:
چنان درباره شما حكم كنم كه خداوند بزرگ به آن حكم نموده و تنها، برگزيدگان او بدان حكم مى كنند.
سپس بعضى از اصحاب خود را طلبيده به آنان فرمود:
بياييد و بيلى نيز همراه بياوريد، مى خواهيم به طرف قبر پدر اين كودك برويم .
چون رفتند، آن حضرت به قبرى اشاره كرد و فرمود:
اين قبر را حفر كنيد و ضِلعى از اضلاع بدن ميّت را برايم بياوريد.
و چون آوردند حضرت آن را به دست كودك داد و به وى فرمود:
اين استخوان را بو كن .
كودك از استخوان بوكشيد، ناگهان خون از دو سوراخ بينى او جارى شد.
على عليه السلام به كودك فرمود:
تو پسر اين ميّت هستى .
خليفه دوم گفت :
يا على ! با جارى شدن خون مال را به او تسليم مى كنى ؟