مبانی هنری قصه های قرآن-ج1-ص186
باطل است، حق نما نيست. حتّى آن گاه كه، به گمان ما، چهره حق و باطل آميخته جلوه مى كند، با قدرى تأمّل چهره واقعى پيداست. مثلا در اين سخنِ برادران يوسف خطاب به پدر، ژرفاى حقيقت كاملا آشكار است: مالَكَ لا تَأْمَنّا عَلى يُوسُفَ وَاِنّا لَهُ لَناصِحوُنَ.(1) چيست كه ما را بر يوسف امين نمى شمارى، حال آن كه ما خيرخواه او هستيم؟ چرا يعقوب به آنان اعتماد ندارد؟ چرا آن ها با تكرار و تأكيد، خود را خيرخواه يوسف قلمداد مى كنند؟ وقتى به پاسخ اين پرسش ها مى انديشيم، مى بينيم كه قرآن با همين عبارت كوتاه چهره واقعى برادران يوسف را نشان مى دهد.
در قصّه، زمان نقشى شگرف دارد. خارج شدن قصّه از حدود زمانى، آن را به درختى تبديل مى كند كه از ريشه هايش جداشده است. چنين درختى شاخ و بال نمى گستراند و بار و بر نمى گيرد. قصّه موفّق آن است كه با دقّت و ظرافت از عنصر زمان بهره گيرد و به تناسب فضا و سبك، آن را پر رنگ يا كم رنگ كند. براى بهره گيرى از زمان نمى توان قاعده اى معيّن برنهاد. احساس و روح هنرمند است كه براى هر قصّه، رنگى از زمان برمى گزيند.
در قصّه هاى قرآن، زمان به منزله دستى است كه رويدادها را حمل مى كند و آن ها را به حركت درمى آوَرد. اگر اين دست نباشد، رويدادها بى جان برزمين مى افتند و از حركت بازمى مانند. به اين ترتيب، حضور زمان در قصّه هاى قرآن
1. يوسف / 11.