الگوهای رفتاری امام علی (ع) و علم و هنر-ج1-ص79
و آنگاه به او فرمود:
اگر گوشت خوك را خورده بودى به تو حدّ مى زدم . ولى اكنون تو را تاءديب مى كنم . پس به قدرى او را زد كه بولش جارى گرديد. (352)
در ((كامل )) جزرى آمده است كه :
امام على عليه السلام از قبيله همدان بيرون شد، در بين راه دو مرد را ديد كه زد و خورد مى كردند،
آنان را از هم جدا كرد و به راه خود ادامه داد، ناگهان صداى كسى را شنيد كه كمك مى خواست .
اميرالمؤ منين عليه السلام به جانب او شتافت و مى فرمود:
((فرياد رس آمد)).
پس دو مرد را ديد كه يكى از آنان از ديگرى شكايت داشته و گفت :
يا اميرالمؤ منين عليه السلام پيراهنى به اين مرد فروخته ام به هفت درهم و با او شرط كرده ام كه درهم هاى سالم و بدون عيب به من تحويل دهد و او اين درهم هاى معيوب را به من داده است ، و من از گرفتن آنها امتناع ورزيده از او مطالبه درهم هاى سالم نمودم ،
در صورتى كه سيلى به صورتم زد.
اميرالمؤ منين عليه السلام به زننده فرمود: چه مى گويى ؟
آن مرد گفت عليهم السلام راست مى گويد.
به او فرمود:
به شرط خود وفا كن .
و آنگاه به مضروب فرمود:
قصاص بگير!
مرد گفت : قصاص كنم يا عفو؟
حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود: اختيار آن با خود توست .
و سپس به همراهان خود فرمود:
بگيريد او را.
پس مردى او را بر دوش گرفت و آن حضرت پانزده تازيانه به او زد و فرمود:
اين سزاى هتك حرمت توست نسبت به آن مرد. (353)
چون امام على عليه السلام كوفه را مركز حكومت خويش انتخاب كرد، افراد زيادى از شهرهاى ديگر به آن شهر كوچ نموده ، و در كنار آن حضرت زندگى مى كردند.
در اين ميان جوانى نيز از اطراف كوفه به اين شهر وارد شد و در آن استقرار پيدا كرده با دخترى ازدواج كرد.
چون حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام نماز صبح را خواند، به يكى از يارانش دستور داد كه :
به فلان مكان رفته كنار مسجدى مى رسى ، در آنجا خانه اى است كه زن و شوهرى با يكديگر نزاعى دارند، آنان را پيش من بياور.
پيك با همان نشانه اى كه حضرت در اختيار گذاشته بود، به خانه آنها رفته و صداى مشاجره آنها را شنيد و سپس هر دو را به حضور آن حضرت احضار كرد.
امام على عليه السلام در آغاز امر از شوهر سئوال كرد:
چرا با يكديگر نزاع مى كنيد؟
او جواب داد:
يا اميرالمؤ منين عليه السلام ! من با اين زن ازدواج كردم و چون خواستم با وِى خلوت كنم ، در دل خويش نسبت به وِى شديدا احساس نفرت كردم ، تا جائى كه نتوانستم با او نزديكى كنم و اگر مى توانستم شب او را از خانه بيرون مى كردم ! ولى ما گرفتار مشاجره شديم ، تا اينكه پيك شما در رسيد و ما را به حضور شما آورد.
حضرت آنگاه خطاب به حاضران فرمود:
سزاوار است شما اين جلسه را ترك كرده و مرا در كنار اين زن و شوهر تنها گذاريد، تا مطالب خصوصى آنان را باز نمايم .
و سپس خطاب به زن فرمود:
آيا اين جوان را مى شناسى ؟
زن گفت : نه هيچگونه شناختى ندارم .
حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود:
اگر من اين جوان را به تو معرّفى كنم ، آيا حقيقت امر را اعتراف مى كنى ؟
زن گفت : بلى يا اميرالمؤ منين .
امام على عليه السلام فرمود:
آيا شما فلان زن و دختر فلان مرد نمى باشى ؟
زن گفت :
چرا همينطور است ، و من دختر همان شخص مى باشم كه شما مى فرمائيد!
حضرت اميرالمؤ منين عليه السلام فرمود:
آيا بياد دارى كه تو پسر عموئى داشتى كه به همديگر علاقمند بوديد و او از تو خواستگارى كرد، ولى پدرت با اين امر موافق نبود، و به همين جهت او را از همسايگى اش اخراج كرد!؟